با خود گفتم باید به او برسم
فقط او را در نظر داشتم به هیچ کس دیگر نمی اندیشیدم نه به خودم فکر می کردم نه به زندگی که داشتم فقط او برایم مهم بودنه چیز دیگری او کاری کرده بود که من دیوانه اش بودم دیوانه اش شده بودم نمی دانستم چگونه از این مخمصه نجات یابم کاری کرده بود که در باتلاق وجودش گیر بیوفتم وآنقدر دست پا بزنم که درون آن غرق شوم او می خواست من بمیرم هیچ علاقه ای به من نداشت ولی من برایش میمردم و او نمی دانست نمی فهمید با خود گفتم ای کاش همه دست در دست هم میدادند تا شاید اومرا ببیند مرا تماشا کند آن قدر به او فکر کردم وبرای خودم غصه خوردم که چرا نمی توانم به او بگویم دوستت دارم من واقعا در باتلاق وجودش گیر افتادم غرق شدم غرق وجودش شدم برای همیشه غرق شدم وفهمیدم غرق شدن چه لذتی دارد
|
About
سلام به وبلاگ من خوش اومدی ازمتن هایی که گذاشتم امیدوارم نهایت استفاده رو ببرین ازلینک های کنارصفحه هم دیدن کنید پروفایلم هم فعاله موفق باشیدو دیگر تمام
Home
|